پــــــــرده بردار ز رخ، چهرهگشا ناز بس است عــــــاشق ســوخته را ديدن رويت هوس است
دست از دامنت اى دوست، نخواهم برداشت تا مــــــن دلشـده را يك رمق و يك نفس است
همــــــــه خوبان برِ زيبايىات اى مايه حُسن، فىالمثل، در برِ درياى خروشان چو خس است
مـــــرغ پــــر سوختــه را نيست نصيبى ز بهار عـــرصـه جولانگه زاغ است و نواى مگس است
داد خواهـــــم، غم دل را به كجا عرضه كنم؟ كه چو من دادستان است و چو فرياد رس است
اين همـــــــه غلغل و غوغـــا كه در آفاق بوَد ســـوى دلـــــدار، روان و همه بانگ جرس است
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0